طلایه دار
روزی پادشاه عادلی ، میوه ای به یکی از چاکرانش داد. آن چاکر ، میوه را با چنان اشتهایی خورد که گویی تا به حال میوه ای به آن خوبی نخورده است. از خوردن غلام پادشاه به هوس افتاد و گفت : ای غلام ! نصف میوه را به من بخورم ؛ آن قدر با اشتها خوردی که من نیز به هوس افتادم. چون پادشاه ، نصف میوه را گرفت و چشید ، دید آن میوه آنقدر تلخ است که نمی شود خورد. رو به غلام کرد و گفت : آخر چه کسی را دیده ای که چنین میوه تلخی را با اشتها بخورد ؟ غلام گفت : ای شهریار ! چون از دستانت صد ها بار به من خوبی و برکت رسیده ، حال که یکبار میوه ی تلخی از تو به دستم رسیده شایسته نیست آن را پس دهم و چون از دستانت در هر لحظه گنجی می رسد ، چگونه با یک تلخی ، رنجور شوم ؟! منبع:مجله شادکامی نظرات شما عزیزان:
|
|
![]() |